روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند فقیر هستند. آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت درمورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: فکر میکنم
پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید . بعد به آرامی گفت: فهمیدم ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا، ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند، حیاط ما دیوارهایش محدود میشود اما باغ آنها بیانتهاست!
در پایان حرفهای پسر، زبان پدر بند آمده بود، پسر اضافه کرد؛ متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم!
تاریخ : جمعه 89/3/21 | 11:43 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()